یک شب قشنگ
سه شنبه 23 دی 21 ربیع الاول امشب مامانی و بابایی مهمون خونه ما بودن. شما مثل همیشه از خوشحالی نمیدونستی چیکار کنی. تمام مدت مشغول بازی و شادی بودی. بعد از شام که همه مشغول تماشای تلویزیون شدیم شما شروع به خواندن شعر برای بابایی کردی: شایایا...مانی نی... دَست... (با کشیدن صدای فتحه) در حالی که پا میکوبیدی و سرتو خم میکردی خیلی مرتب و بادقت میخوندی. من و باباعلی که سه تا فیلم ازت گرفتیم. بابایی مونده بود که این دیگه چه شعریه؟ چی میخونه دخترتون؟ و بنده ترجمه کردم: تولد تولد تولدت مبارک.... مدتیه که شما عاشق تولد و شمع فوت کردن و شادی هنگام تولد شدی...