زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

زینب بانو

یک شب قشنگ

  سه شنبه 23 دی 21 ربیع الاول امشب مامانی و بابایی مهمون خونه ما بودن. شما مثل همیشه از خوشحالی نمیدونستی چیکار کنی. تمام مدت مشغول بازی و شادی بودی. بعد از شام که همه مشغول تماشای تلویزیون شدیم شما شروع به خواندن شعر برای بابایی کردی: شایایا...مانی نی... دَست... (با کشیدن صدای فتحه) در حالی که پا میکوبیدی و سرتو خم میکردی خیلی مرتب و بادقت میخوندی. من و باباعلی که سه تا فیلم ازت گرفتیم. بابایی مونده بود که این دیگه چه شعریه؟ چی میخونه دخترتون؟ و بنده ترجمه کردم: تولد تولد تولدت مبارک.... مدتیه که شما عاشق تولد و شمع فوت کردن و شادی هنگام تولد شدی...
24 دی 1393

بای بای بوس ...سلام

یکشنبه 21 دی 19 ربیع الاول گاهی اوقات از رفتارهای تازه و ناب شما،حس مادری و پدری من و بابا علی چنان به پرواز درمیاد و از شادی مثل گل شکفته میشه که هیچ عکس العملی جز بوسه باران کردن فرشته کوچک زندگیمون نمیتونیم بکنیم. نازنین من وقتی هر سه تو خونه هستیم.  برای کمترین جابجایی و فاصله گرفتنی با ما بای بای میکنی و ما رو میبوسی کمی فاصله میگری دوباره می ایستی برمیگردی بوس میفرستی میری دوباره میدوی سمت ما و ما رو میبوسی و انگار مسئولیت بسیار خطیری برعهده داشته باشی جدی میشی و میری کار مورد نظر رو انجام بدی... و همه این خداحافظی ها مثلا برای زمانیه که ...
21 دی 1393

عیدانه

شنبه 20 دی 18 ربیع الاول1436 17 ربیع نتونستم برات بنویسم. چون روز قبلش مامانی برای انجام عمل جراحی بردیم بیمارستان و روز عید برای ترخیص رفتیم و بیشتر خونه مامانی بودیم. عملی که قرار بود ساعت 8 صبح انجام بشه اما تا 8 شب طول کشید تا فقط مامانی رو به ریکاوری ببرن و آماده جراحی کنند. دلم خیلی برای مامانم گرفته بود که از دیشبش ناشتا مونده بود بلاتکلیف! ساعت 8 تو بیمارستان بستری شد. هر قدر به من اصرار کرد نرم بیمارستان دلم طاقت نیاورد. صبح های روز پنج شنبه از حضور باباعلی در منزل استفاده میکنم و تا دختر و پدر خواب هستند برای تدریس میرم. بعد از تدریسم سریع خودم رو به بیمارستان رسوندم. مامان تازه بستری شده بود و ب...
21 دی 1393

اعتراف نامه

دختر نازنینم سلام مدتیه برات ننوشتم و دنیایی از احساسات و افکار و خاطره ها درونم تلمبار شده. در میان همه روزهایی که گذشت میخوام از خاطره جمعه شب بنویسم که خیلی برام دردناک بود. جمعه شب من امتحان سختی داشتم که به نظر موفقیت آمیز نبود. وقتی اسم مقدس مادر بر من هم مثل خیلی از زنان دیگه بار شد فکر میکردم میتونم ارزش و تقدس این نام رو حفظ کنم و مثل مادرم همیشه صبور و مهربان بمونم. اما این نوشتار اعترافیه از جانب من به من: من بی طاقت شدم... وقتی جمعه شب رفتیم هیئت و از ابتدا تا انتها شما ناسازگاری کردی.  وقتی به همه بچه های اطرافت زور گفتی.  وقتی نخواستی لحظه ای کنارم آر...
14 دی 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد